نسخه صوتی این مقاله را اینجا بشنوید…
باگذشتِ چهارده سال از «شهادت مزاری»، تصويرِ او نه تنها به کمرنگی نگراييده، بلکه هر روز تابناکتر و درخشانتر و در عين حال تفسيرناپذير تر می گردد. اگر از کليشه سازيها و تبليغاتی کردنِ «مزاري» بگذريم که نه تنها ما را به شناختِ وی کمک نمی کند، بل رازهای وجودیِ او را مستور ساخته و به گمراه سازيها، مصحلت انديشی ها، سوءِ استفاده های سياسی و تا حدودی هم گفتارهای شيکِ تغزلی و توصيف و تمجيدهای تکراری و شعارهای کهنه و کاملا بی معنا، می انجامند، سخن گفتن از مزاری اين «آيه محکم و متشابهِ عدالت» و «فاتحه الکتابِ تصميم راديکال»، به ويژه در «سرزمينِ بدون عدالت» چون افغانستان که کلام نيز ويران و بی معنا شده و چيزی را همرسانی نمی کند، دشوار است.
دشواری «سخنِ معنادار» با تامل در اين نکته بيشتر قابل فهم است که مزاري براي هزارهها و غيرهزارهها همزمان «محکم و متشابه» است؛ يعني نه فقط در بيانِ اقوام ديگر، بلکه در بيانِ هزارهها نيز تفسيرهاي متفاوت و حتي متناقضي از وي ارائه شده و حتي سندِ زندة چون ويرانههايي «افشار» را که تصويرِ تام و تمامِ تاريخ «عهدجهاد» و انضماميترين «شاهد»ي است که مقاومتِ مزاري را توجيهپذير ميسازد، نيز بر حقانيتِ مقاومتِ کافي نميدانند. به سخني ديگر مزاري، از يکسو «آية محکم» است، زيرا خطِ مبارزاتيِ مشخصي دارد:«عدالتخواهي» و به گواهيِ تاريخ تا «آخرين قطرهخون» در راه استقرار عدالت و به تعبير سقراط «فضيلتِ اول» تلاش کرد، از سوي ديگر «آية متشابه»، و «صخرة تفسيرناپذير» که بيانها قادر نيستند در آن رخنه کنند. اساسا شفافيت و روشنبودگي او، تصويرِ او را غيرِ قابلِ بيان ساخته و نفس «محکمبودن» سبب شده در نظرها «متشابه» جلوه کند؛ راهيافتن به زوايايِ مکنونِ وجود او که «مونادکامل» تاريخ ستمديدگان است، بيهيچ ترديدي بدونِ نگريستن از زاوية ديدِ انسان ستمديده امکانپذير نيست اما نگرشِ هموارهعاطفي، هموارهغزلي و همواره تمجيدگرانة ستمديده، در فقدانِ تاملِ نظري نيز راهگشاه نخواهد بود. به سخني ديگر نه تنها نگريستن از منظرِ گروههاي همارهفاتح هر نوع تحليلي درستي که ما را در فهم او ياري ميرساند، ناممکن ميسازد، بلکه نگرش عاطفي و غزلي ستمديده نيز از آن رو که او را به «آه» و «مخته»ي بدل ميکند که فقط ميتواند سوژهاي دردِ دل باشد نه فهم و بصيرت، چيزي بر آگاهي ما نخواهد افزود.
به گمانِ ما تاملِنظري در بابِ مزاري به عنوان صداي کاملا متفاوت در تاريخِ افغانستان، صدايي که هنوز گوشخراش و ناهنجار به شمار ميرود، پس از گذشتِ چهاردهسال به حاشيهراني او کاملا ضروري به نظر ميرسد. چندينسال به حاشيهراني «مزاري» از سويِ رسانههاي جمعي و دولتي چندان کارگر نبوده و هنوز به مثابة يک اعتراضِناب در «کانون» صداي ستمديدگان قرار دارد. به حاشيهراني او از سويِ رسانههاي ملي و ادبياتِ مليگرايانه سبب شده تصويرِ او نابتر و درخشندهتر گردد. نه رهبرانِ کنوني هزاره توانستهاند خلاء مزاري را جبران نمايد و نه حذفِ عمديِ او از رسانهها و ادبياتِملي ره به جايي برده است. مزاري، همان شکافِ مطلق در دلِ کليتِ ملي است که با «غيبت» از دلِ اين کلي، کليتِ آنرا با پرسش مواجه ميسازد. به رغمِ آنکه برخي به صورتِ مضحک کوشش ميکنند، از مزاري چهرة ملي بسازند، «مزاري»، با «غبيت» خويش از «رسانهها» و «ادبياتِملي» باطنِ دروغين اين «کليتِجعلي» را عريان ميسازد. به لحاظ نظري مفاهيمي چون «ملي» و «مليت» نه حقيقتهاي عيني بلکه «دروغها»ي برساختهاند، خطاست اگر با گنجاندنِ «مزاري» در بطنِ اين مقولههاي برساخته او را به «دروغ» بدل کنيم و اساسا محال است مزاري به حيثِ حقيقتِ انضمامي مقاومت با اين مفاهيمِ دروغين همخواني داشته باشد. مزاي بيانِ نابِ انتقادي است که هم رهبران و روشنفکرانِ هزاره را که از طريق «ادغامِ حذفي» در ساختارقدرت تحت مراقبت، بهداشتي، ستروني استحاله شدهاند به بادِ ريشخند ميگيرد و هم حکومتِ مدعيِ دموکراسي و برابري و قومِ حاکمي را که تلاش ميکند با «حذفِ ادغامي» مردم هزاره،تاريخ را به عقب و به دورانِ عبدالرحمن برگرداند، از بنياد با پرسش مواجه ميسازد. مزاري بيرونبودگي ناب و دليلِ عيني و انضماميِ نقدِ قدرتِ ناعادلانه است؛ يگانه تصوير نابي که در زمانِ «جنگ» و «صلح» از نظمِ ستمپيشة رسمي بيرون قرار دارد؛ تصويري مقدسي که هيچگاه قدرتِ رسمي نتوانست او را در درون خود هضم کند. او حقيقيتر و بزرگتر از آن است که در چارچوبِ ادبياتِ ملي ـکه تماماً مبتني بر حذف و ادغام استـ جاي گيرد. اين بيرونبودگيِ نابِ مزاري را در قياس با مخالفانش بهتر ميتوان دريافت که به طورِ کامل در ساختارِ ظالمانه و ناـحقيقت هضم شدهاند. در برابرِ مزاري، اين تصويرِ شکافانداز در پيوستارِ ستم تاريخي، تصوير مخالفانِ مزاري، در زمان «جنگ» و «صلح» زينتبخشِ اداراتِ فاسدِ دولتي، گذرگاههاي معاملة موادمخدر و ديگر مکانهاي وابسته به اين نظامسياسي کنوني است که با قدرت ناکارآمد و غيرعادلانه حاکم کاملا همخواني دارند، اما تصويري مزاري هنوز با ساختارِقدرتِ رسمي موجود که چونان قدرتهاي پيشين بزرگترين مانع استقرار عدالت در افغانستان است، سرِ ناسازگاري دارد و به مثابهي يگانه تصوير ناب و بهتمامي عدالتخواه، وضعيتِ نابرابر موجود را نفي ميکند.
از همين اکنون بايد اعتراف کنم که تاملِ نظري در بارة مزاري از آنجا که نوعي «زخم» است و ناقوسِ عزاي زنجيرة پايانِ ناپذيرِ زخمهاي نو و کهنة «مسکوتگذاشته» را در تارهاي وجود ما به صدا ميآورد، چندان آسان نيست و انتظار تفکرِ رياضيـمنطقياي کاملا عاري از جهتگيريها عاطفي دستِ کم براي ما که شاهدِ زندة فاجعهها هستيم، انتظارِ غيرمنطقي و نا بهجا خواهد بود. شايد به همين دليل است که مزاري در «بيانِ ستمديدگان» يا به موضوع سخنان موجز و تغزلي بدل ميگردد که بخشي عظيمي از «ادبياتِ فاجعه» به اين امر مربوط است يا به بازروايي و بازگويي «تروماي عاطفي» و «پرگوييهايي بيخط و ربطِ خطابي» واعظان و سخنرانان و سياستمداراني منحصر ميشود که تنها براي اقناع و شايد هم سرگرم کردنِ «عوامالناس» کاربرد دارد. نگارنده نيز به حيثِ عضوي از گروه ستمديده ادعاي آن را ندارد که از بيانِ «تغزلي» و «خطابي» کاملا فاصله ميگيرد با اين حال تلاش خواهم کرد تا آنجا که در تابِ و توان من است اين موضوع را به صورتِ تئوريک دنبال نموده و با خطوطِ نظريِ خاص و مفاهيم ويژهاي که کاملا با خطوط نظري ارتباز دارند منظورم را بيان کنم. تامل در اين موضوع از آنرو ضروري به نظر ميرسد که بدون «مزاري» تاريخ افغانستان قابل فهم نيست و بدون «تاملِ نظري» مزاري را نخواهيم فهيمد؛ مزاري عنصرِ غيررسمي تاريخ و «صدايِسکوت» است واز آنجا که «سکوتماترياليستيترين بيانِ تاريخ» ستمديگان است و به واقع «غيبتِ سخن»، غيبتِ عدالت را آشکار ميسازد، ترجمة اين سکوت به صدا ما را در فهمِ گذشته، حال و آيندة ما يقينا ياري خواهد رساند. حتي به لحاظ روششناسي و متدولوژيک نيز ميتوان با منطقِ «امرخاص(particular))»، اما حقيقي، زنده و انضمامياي چون مزاري سرشتِ افغانستان را بيشتر فهم کرد، تا سخنهاي بيربط و افسانهسازيها، افسانهسراييها و افسانهسوزيهاي قدرتِ رسمي. يعني درک کليت تاريخي بر مبناي منطق امر خاصي که معطوف به حقيقتي کلي و جهانشمول است، ميتوان اعماقِ تاريخ را کاويد نه با جعليات و «آريابازي» و عتيقهپرستي که از ويژگيهاي بارزِ ادبياتِملي ما به شمار ميروند.
به هر تقدير اگر از شعاردادنها و نگرشهايِ عاطفي و احساسيک و وضعيتِ گاه حاد و گاه نيمهحاد احساساتگرايي که تا حدودي ويژگي اصلي «بيانِ ستمديدگان» به شمار ميرود، فاصله بگيريم، آنگاه «سخن معنادار»گفتن در بارة مزاري، آنهم بدون آگاهيِ تاريخي و تفکر در بابِ فاجعههاي اخلاقي از يکسو و سلبِ هرگونه حيثيتِ بالقوهگي ازمردمِ هزاره و به تبعِ آن، تلقي اين مردم به مثابة هستياي کاملا تعينيافته، فاقد حق و به شکل «حياتِ برهنه» توسطِ قدرتهاي قومي از سوي ديگر، ناممکن خواهد بود. اساسا سخنِ معنادارگفتن در بابِ مزاري از يکسو به گذشة تاريخي ميرسد که هزارهها استثنايِ برسازندة آن هستند و از سوي ديگر ميبايست ناظر باشد به وضعيتي که در آن هزارهها به مثابة هستيِ متعين، شيءشده و ناتوان از انجام هرگونه تصميمِ راديکال بدل شدهاند. سوية تاريخي اين بحث به گذشتههاي دور و به طور مشخص قتلِ عام دورانِ عبدالرحمن(1892-1893( بر ميگردد که اگر نگوييم براي همه، دستِکم براي هزارهها پديدآورندة «وضعيتِ اضطراري»اي گرديد که به «وضعيتي دائمي» در تاريخ معاصر بدل شد، يعني به قاعدهاي که تا هنوز پابرجا است. به لحاظ نظري ادغامِ حذفي و حذفِ ادغامي هزارهها، در سياست را بايد هسته بنياديِ شکلگيريِ حکومتِ قومي در افغانستان دانست؛ «افغان» نه هستي قائم به ذات، بلکه هستيِ «قائمبهغير» است، اين غير اما کسي نيست جز هزارهاي که «افغانيت» قاعدههايش را بر نفي آن استوار نگه ميدارد. نخستينبار در زمانِ عبدالرحمن بود که قدرتِ قومي علاوه بر حاکميت بر «قلمرو»، تلاش کرد بر «تن» نيز حاکميت داشته باشد. فقط غصبِ سرزمينِ هزارهها برسازندة قدرتِ قومي نبود، تنِ آنها نيز از طريقِ تکنيکهاي سياسي به موضوع انقيادِ و فرمانِ حاکم بدل گرديد. بردهگيري، اسارت، کارِ اجباري در کارخانهها و اردوگاههاي نظامي چيزي نبودند جز انقياد بدن از سوي حکومت. موضوعِ اعمال «فرمانِ حکومتي»، تن و «حياتِ» آنهاست و قدرت بيهيچ ميانجياي، بر «نفس» اعمال ميگردد.
اين ادغامِ حذفيِ آغازين را ميتوان واقعيتي تعينن کنندة تاريخ افغانستان دانست؛ واقعيتي که هم شکلگيري و هم بقا و زوال سياست را ميتوان با آن توضيح داد و بعدا خواهيم گفت که ويژگياي که مزاري را به حيثِ رهبرتاريخي از ديگر رهبران متمايز ميکند «تصميمِراديکال» و «انقلابي» و «ايجادِ وضعيتِ اضطراريِ واقعي» بود که در برهة از تايخ فرمول «حذفِ ادغامي» و «ادغامِ حذفي» را تا حدودي جابهجا و الگوي تاريخي «قاعده» و «استثنا» را دگر گون کرد. اما پيش از پرداختن به ويژگيهاي مزاري بايد الگويِ تاريخياي را که «حذفِ ادغامي» برسازندة آن است به لحاظ تئويک توضيح داد.
«2»
تاريخ حاکميتِ متمرکز در افغانستان با «ريختنِ خون» و «نقضِحيات انسان هزاره» آغاز گرديد. قتلِ عام عبدالرحمن اصليترين فاجعه بود؛ فاجعهاي که پس از آن هزارهها به «حياتِ برهنه» بدل شدند و علاوه بر سرزمينهاي شان، «تنِ» آنها نيز در انقيادِ نيروي حاکم درآمد. توضيحتاريخي «انقيادِتن» و «کنترلِ جسم» توسط «قدرتِ حاکم» يکي از اصليترين موضوعاتي ديدگاههايِ متاخر فلسفهتاريخ و سياست به شمار ميرود، اما به هرحال يادداشتِ حاضر بيشتر بر نظرية «جورجو آگامبن» نظريهپردازچپ معاصر مبتني است؛ نظريهاي که «وضعيتِ استثنايي» کارل اشميت و «تزهاي در بابِ فلسفة تاريخ» و «نقدخشونت» والتربنيامين را پيشفرض ميگيرد. قهرمانِ اصلي ديدگاه آگامبن «هوموـساکر» است؛ «هوموساکر» مفهومي است که با وضعيت مابعد عبدالرحمنِ هزارهها کاملا تطبيق ميکند. در ادبياتِ آگامبن «هوموساکر» کسي است که هم از حوزة قانونِ الهي بيرون قرار ميگيرد و هم از حوزة قانونِ بشري، اما همزمان، درون هيچ قانوني نيز مورد قبول نميباشد؛ در نتيجه هر کسي ميتواند او را بکشد بدون آنکه کشتنِ او جرم تلقي گردد. به سخني ديگر«براي هوموساکر هر شهروندي ميتواند نقشِحاکم يا پادشاه را ايفا کند. هوموساکر همان عضوِ اسثنايي است که نه درون قانون و نه بيرون قانون است، بلکه شکاف يا مرزِ ميان قانون و خشونت، تمدن و توحش را در بطنِ خودِ قانون تجسم بخشد. بنابراين ميتوان گفت که او نشانة يک خلأ و غيبت است[i]»
هوموـساکربودنِ هزارهها و شکلگيري اين ذهنيت که از قتل عام عبدالرحمن به اين سو هرکسي ميتواند هزارهها را بکشد بيآنکه مجرم باشد، بر کسي پوشيده نيست. اسناد و شواهدِ تاريخي و تجربي زيادي در اين باب وجود دارد که ذکرِ آنها ما را از خطوطِ تئوريک بحث دور ميسازد. براساس اين چشماندازِ تئوريک، «هزاره» نشانة يک خلاء و «غيبت» است؛ غيبتي که حضور «کل» را توجيهپذير ميسازد. حضورِ استثنا از آنجا که در کلْ شکاف مياندازد، چه شکاف عقيدتي(رافضي) و چه شکافِ عيني(ساختارفيزيکي و بدني)، کل با حذف و ادغامِ همزمانِ استثنا و بدين طريق، با تعليق استثنا، کليتِ جعليِ خود را برميسازد. نسبتِ آن با کل، «نسبتِ بيرونبودگي» تام و تمام و در واقع «استثنايِ منقطع» است که پيشاـپيش در بطنِ مفهوم «افغان» نفي شده است. کل چيزي را مشخص نميکند و چنان که آدورنو ميگويد:«کل کاذب است.» استثنا اما همهچيز را مشخص ميسازد. در فقدانِ استثنا کل از هم فرو ميپاشد. کارل اشميت در نقد ديدگاه «نئوـ کانتي»ـهاي چون «کلسن» که معتقد بودند قانونِ را بايد آنچنان عقلاني و آهنين طراحي کرد که امکانِ تخطي وجود نداشته باشد، گفته بود که «حاکم کسي است که در وضعيتِ استثنايي تصميم ميگيرد[ii]» و آگامبن با پيکربنديِ تازه و ترکيبِ آن با ديدگاه «والتربنيامين» کوشش کرد منطقِ اعمال قدرت و خشونت، يعني منطق حاکميت و انتقالِ قلمروِ حاکميت از «سرزمين» به «قلمروِبدن» و در واقع حاکميتِ قدرت بر «مرگ» و «زندگي» انسانها را توضيح دهد. به باورِ آگامبن:«همپاي فرآيندي که به واسطهاش امر استثنايي همهجا به قاعده بدل ميگردد، قلمروِ حياتِ برهنه نيز که در آغاز در حواشي نظام متسقر استـرفته رفته بر قلمروِ امرسياسي منطق ميشود، و بدينسان است که حذف وادغام، بيرون و درون، و bios و zoē، بايد و هست، به درون از منطقهاي عدمِ تمايز تقليلناپذير پا ميگذارند. وضعيتِ اسثنايي که در يک آن حياتِ برهنه از نظامسياسي حذف و در باطنِ آن گرفتار ميسازد، به واقع در عين جدابودگياش همان مبناي پنهاني را برساخته که کل نظام سياسي بر آن استوارست.[iii]»
بربنياد اين منطقِ تئوريک ميتوان گفت هزارهها «نقطة عدم تمايز» و «وضعيت استثنايي» است که هرگونه «قدرتِ سياسي»، اعم از « قدرت واضع قانون» که مستلزم است با «نقصِ همة جانبة حيات»، «ريختنِ خون» و «فتح سرزمين» و يا «قدرت حافظ قانون» که به صورت «قانون» و يا «فتوايِ ديني» و «مذهبي» ضامنِ دستآوردهاي «نقضِ حيات» و حافظِ «سرزمينِ فتحشده» ميباشد، با طرد آنها تاسيس و يا استوار ميگردد. قدرتِ برسازنده در زمان عبدالرحمن با قومِ حاکم يگانه ميشود؛ استثنا(هزاره) به مثابة منطقهي عدم تمايز قاعده را بر ميسازد و «با تعليقش در آن خود را ادغام ميسازد. گوياترين مشخصة امر استثنايي اين است که : اين طور نيست که آنچه حذف ميشود، به واسطة حذفشدن،مطلقا فاقدِ هرگونه رابطهاي با قاعدة عام باشد… استثنا خودش را در نسبت با قاعده نگه ميدارد، آن هم در هيئت تعليق قاعده.[iv]»؛ يعني قاعده /عام دقيقاً خود را در نقطهي نفي يا شکاف/ خلأ حاصل از «نفيِ» استثنا بر پا ميدارد. مادامي که اين «نفي» وجود داشته باشد، قاعده سر پا خواهد بود و با منتفيشدن اين نفي، خود قاعده نيز فروميپاشد. آنچه با بحث حاضر ارتباط دارد، بدل شدن استثنا به «حياتِبرهنه» است که «مرگ» و «زندگي» او در اختيار حاکم است؛ به سخني ديگر در اينجا فرمانِ حاکم معطوف به «انقيادِتن» است، نه «قلمروِ سرزميني» و در واقع فتحِ سرزميني به هدفِ «فتحِتن» و حکمراندن بر «بدن» صورت ميگيرد؛ يعني بدن و نفس به صورتِ عريان و برهنه به امرسياسي و موضوعِ حکم حاکم بدل ميشود. حيثيتِ انساني از انسان سلب ميگردد و انسانِ «کسرشده از کل» از آنرو که فاقدِ هر نوع حيثيتِ بالقوگي است، ديگر انسان نيست؛ و بنابراين به «جانور» و به تعبير عبدالرحمن «خرِبارکش» فروکاسته ميشود، به شيئيتِ ناب، هستيِتعينيافته، رعيتِ خراجدهاي که براي هستياش نيز ماليات بپرادزد.
در چنين وضعيتي که استثنا موضوع اعمالِ قانون است و قانون در بطنِ حيات جريان مييابد، جز «تصميمِ راديکال» هيچ چيزي ديگري وضعيت را عوض نخواهد کرد. تنها با «تصميمِراديکال» و نه مبارزه در پناه قانون است که جزء، خود را از انقيادِ کل ميرهاند و از آنجا که کل نه «امر قايم الذات» بل برساختة استثناست، مقاومتِ استثنا(جزء) در برابر حذف و سرپيچيِ راديکال آن از ادغامشدن در کل، کل را نيز ويران ميکند. اگر استثنا بتواند وضعيتِ اضطراريِ را که براي او «قاعده» به شمار ميرود، بيرون از خود در حوزة حاکميتِ حاکمان نيز تسري دهد، در اين صورت زمينة تصميمگيري براي او فراهم خواهد شد. اما فقط و فقط با نيروي اعجاز «تصميم» است که جزء استثناء، کليتِ جعليِ کل را به آشوب ميکشد. در فقدانِ «تصميم راديکال»، «ايجاد وضعيتِ اضطراريِ واقعي» که امکانِ تصميم گيري براي استثنا فراهم آيد، ناممکن است. بدين لحاظ مزاري، را بايد در معادلة «اضطرار» و «تصميم» فهم کرد. بحران موجود جامعه هزاره به طور عام و «بحرانِرهبري» به طور خاص نيز چيزي جز «بحرانِ تصميمگيريِ راديکال» در «وضعيتِ اضطرار» نيست. تصميم، هم لزوما خارج از چارچوبِ قانون اتفاق ميافتد؛ در آن لحظهاي که قانون تعليق ميگردد. به لحاظِ تئوريک، تصميمگيري در چارچوبِقانون امر پارادوکيسکال است و «تصميم» و «قانون» مطلقا همديگر را نفي ميکند. «تصميمِقانوني»؛ مفهومي که درادبياتِ ما بهويژه در ادبياتِ گروه حاکم و گروههايي محکومي که از طريق ادغامِ حذفي در حکومت استحاله شدهاند، فروان به کار ميرود، يک مفهوم بيمعناست و خودش خودش را نقض ميکند. تصميم و قانون نقيض هماند. اين ناهمخواني بيش از همه در «وضعيتِ اضطرار» قابل درک است؛ لحظهاي که نفسِ قانون مطابقِ تصميم حاکم تعليق ميگردد و حاکم براساسِ قانون، قانون را ملغي ميکند، اما اين تناقض فقط در حوزة تصميمگيري حاکم نيست، هرجا تصميمي وجود دارد قانون نيست، زيرا تصميم بيرون از حوزة قانون جاي دارد؛ حتي حکمِ قاضياي که براساس قانون حکم ميکند، درست آن لحظه که قاضي تصميم ميگيرد حکم را امضا کند، تصميمي است خارج از حوزة قانون: تصميمِ شخصِ قاضي. تصميمِ قاضي مسيرِ قانون را عوض ميکند.
توضيحِ تئوريک اين مسئله ضرورتي ندارد. اين اشارة اجمالي بدان جهت بود که «قانون» و «تصميم» با هم در تضادند و همچنين قانون در «وضعيتِ اضطرار» کاربرد ندارد و البته وضعيتِ اضطرار چيزي نيست جز الغا و بياثرشدنِ قانونيِ قانون به حکمِ حاکم که نفس قانون اين حق را به او اعطا ميکند قانون را نقض کند. شايد بتوانم با يک مثال منظورم را توضيح دهم: ماجراي تجاوزِ کوچيها به بهسود. اين ماجرا نه تنها ناکارآمديِ قانون در شرايطِ اضطرار را توضيح ميدهد، بلکه خلاءِ «تصميمِ راديکال» هزارهها و نسبت «پاراـدوکسيکال» تصميم و قانون را نيز عيان ميسازد. در يک طرف «حذفِ ادغامي» وجود دارد(نيستکردن مردم بهسود)، در طرفِ ديگر «ادغامِحذفي»: استحالة بيچون و چراي نخبگان و رهبرانِ هزاره(فيالمثل محمدکريمِ خليلي) در ساختارِ قدرت. در نهايت پيجويي تجاوز به «بهسود» در چارچوبِ قانون به ضررِ قربانيان تمام شد و ره به جايي نبرد. مسئله بهسود تنها از طريق «تصميمِ راديکال» قابل حل بود: قيامِ انقلابي عليه تجاوز و ايجاد يک وضعيت اضطراريِ واقعي که در آن خطر پشتونها را نيز تهديد کند. بر مبنايِ ادبياتِ نظريِ اين بحث ميتوان گفت، بهسود منطقهاي عدم تمايزي است که قرباني بيرون از قانون و در عينِ حال موضوعِ اعمالِ خشونتِ قانون بود. قانون فقط و فقط بر «قربانيان» اعمال گرديد، درست همانجايي که «تصميم» وجود نداشت. به همين سبب بود که فرجامِ پيجويي حل مسئله در چارچوبِ قانون، زمينة تصميمگيريِ يکجانبة کرزي را در حوزة فقدانِ تصميمِ هزارهها فراهم کرد. کرزي، در چارچوبِ قانون فرمانيِ غيرقانونياش را که «ستم مضاعف» بر قربانيان بود، صادر کرد. اساسا «خلاء تصميمگيري هزارهها» زمينهاي تجاوزِ کوچيها به بهسود را فراهم کرد و البته در نهايت «تصميمِمردم» کابل تا حدودي وضعيت را دگرگون کرد، زيرا احتمال ميرفت وضعيتِ اضطرار تماميِ کابل و را فراگيرد و تا تماميِ افغانستان گسترش يابد، اما خلاء تصميمگيري در سطحِ رهبري اين تصميم را نيز بيفرجام گذاشت. به درستي، در تقاطع «اضطرار» و «تصميم» است که مزاري به حيث «تصويرِ جاودانِ لحظههاي خطر» درخشان ميگردد. مزاري ويژگيهاي بسيار داشت، اما بيش از همه قهرمانِ «تصميمگيريِ راديکال» در «لحظههاي خطر» بود. اين ويژگي را از آن رو بايد برجسته کرد که قانون، علاوه بر آنکه همواره توجيهگر قدرتِ گروههاي همارهفاتح است، در وضعيتِ اضطرار از اساس تعليق ميگردد؛ اما از آنجا که از زمانِ عبدالرحمن به اينسو هزارهها «حياتِ برهنه»ي هستند که در اضطرارِ مطلق به سر ميبرند، لذا در حوزة «تعليقِ دايمي قانون» قرار دارند و بنابراين تنها از طريق «تصميم» ميتوانند تاريخي را که با طردِ آنها برساختهشده، تغيير دهند. به هرحال فهمِ اين موضوع دشوار است، اما به رغمِ اعتراف به پيچيدگيهاي اين موضوع سعيشود با وفاداري به منطقِ تئوريک اين بحث را به پيش ببرم.
«3»
مزاري «وضعيتي اضطراري»و «هوموـساکر» بودن هزارهها را به درستي درک کرد. تاکيد پيوستهاي او بر «يادآوريِ صدسال سکوت» و ستمِ پشتونها بر هزارهها مبين آن است که «وضعيتِ اضطرار» را «قاعده» درک ميکرد؛ چيزي که تا هنوز حتي در تخيلِ روشنفکرانِ هزاره نميگنجد. از نقطه نظريِ تئوريک اين فهم از وضعيت را ميتوان، حقيقيترين درک از وضعيتِ ستمديدگان و سر آغاز بصيرتِ تاريخيِ نو، خلافِ جريانِ رود و نگرشِ راديکال نسبت به گذشته دانست. اين گفتة مزاري که «بيش از صدسال است که بالاي شما ستم شده و اگر هشيار نباشيد و تاريخ ار تغيير ندهيد اين وضعيت صدسال ديگر نيز ادامه خواهد داشت» بنيادِ فلسفيِ عميقي دارد. اگر با کمي احتياط و تامل اين فهمِ «مزاري» از تاريخ را به زبان «والتربنيامين» برگردانيم چنين ميشود: «سنتِ ستمديدگان به ما ميآموزد که «وضعيتِ اضطراري» در آن به سر ميبريم، قاعده است نه استثنا. بايد به تصويري از تاريخ دست يابيم که با اين بصيرت خواناست. آنگاه به روشني در خواهيم يافت که وظيفة ما ايجاد يک وضعيتِ اضطراري واقعي است، و اين کار، موضع ما را در مبارزه با فاشيسم تقويت خواهد کرد. يکي از دلايل وجود بخت پيروزي براي فاشيسم آن است که مخالفانِ فاشيسم، تحتِ عنوان پيشرفت، با آن ب مثابةنوعي قاعده يا هنجارِ تاريخي بر خورد ميکند.[v]»
درکِ مزاري از «قاعدهبودن» وضعيتِ اضظرار به لحاظ منطقي تلاش براي ايجاد «يک وضعيتِ اضطراريِ واقعي» را در پي داشت که حاکميتِ قومِ هموارهحاکم، ديگر نبايد «قاعده و هنجارِتاريخي» تلقي شود. آن دسته از رهبرانِ و نخبگانِ هزارهاي که در سالهايِ «حذفِ ادغاميِ غربِ کابل» توسطِ اقوام ديگر، به «ادغامِ حذفي» تن در دادند، معادلة «حذفِ ادغامي» و در واقع اين امر را که «وضعيتِ اضطراريِ» که براي ديگران «استثناء» به شمار ميرود براي انسانِ هزارهها «قاعده» است و «اگر هشيار نباشند تاريخ صدسال ديگر تکرار خواهد شد»، درست در نيافتند و قتلعامهاي دورانِ جهادرا «اين هم بگذرد» تصور ميکردند. وضعيتِ حاضر گواهي ميدهد که فهم مزاري از منطقِ تاريخ درست بوده و با منطقِ «سنتِ ستمديدگان» و سرگذشت آنها کاملا مطابقت دارد.
اما اگر ستم نوعي «سنت» است و وضعيتِ اضطرار خودِ قاعده، در اين صورت سه راه بيشتر وجود نخواهد داشت: يکم، پذيرشِ سنتِ ستم و حذفِ ادغامي؛ دوم گردن نهادن به ادغامِ حذفي راهي که مخالفانِ مزاري با جذبشدن در ساختارِ قدرت برگزيدند؛ سوم مقاومت و طغيان عليه وضعيت به هدفِ ايجادِ يک وضعيتِ اضطراريِ واقعي و باژگونساختنِ معادلة نابرابر تاريخ. انتخاب هريک از اين سه تاگزينه پيامدهاي متفاوتي دارند؛ گزينة نخست پذيرشِ بيچون و چراي سنت زورگويي و بيعدالتي است؛ گزينة دوم به خيانت به مردم منتهي ميگردد و گزينة سوم به تنهايي ايستادن در برابر تماميِ تاريخ است و به بهايِ ارزان به دست نميآيد. مزاري راه سوم را بر ميگزيند. گزينة نخست ادامة سنت گذشته است و بنابراين عنصر «تصميم» در آن دخالت ندارد، گزينة دوم پذيرشِ «تصميمِ ديگران»، اما گزينة سوم تنها گزينهاي است که «تصميم» به معنايِ واقعي کلمه رخ ميدهد. مزاري به جاي پيگيري حقوقِ هزارهها در چارچوبِ قانونِ تصويبشده از سوي مجاهدين، از طريق بسيجِسياسي و سازماندهي مردم آن قانون را از اساس بياعتبار اعلام نموده و وضعيتِ استثنايي را که تا آن زمان فقط براي هزارهها قاعدة تاريخي بود به وضعيتِ همهگير بدل ميکند، به قسمي که انسانِ هزاره صرفا موضوعِ اعمالِ خطر نيست؛ خطرساز هم هست؛ هزاره فقط کشته نميشود، ميتواند بکشد. به سخني ديگر مزاري وضعيتِ اضطراريايِ واقعي را به وجود ميآورد که امکان «تصميم»براي همة اقوامِ ساکن در افغانستان فراهم گرديد و از آنجا که مردمِ هزاره از ستمهاي تاريخي به ستوه آمده بودند و اين ستم در دورانِ جهاد، «در توافقنامة پيشاور» و توافقِ جمعيِ گروههايِ جهادي مبني بر نابوديِ تام و تمامِ مردمِ غربِ کابل، به صورت مضاعف و به همان شدتِ گذشته اعمال گرديد، با مزاري به حيثِ نماد «تصميمِ جمعي و تاريخي» همراه شدند و به برکتِ اين تصميم بود که صفحة تاريخِ افغانستان ورق خورد. تفصيلِ تئوريکِ اين امر که چگونه در درونِ ساختارِ متصلبِ قوميِ شديدا نابرابر «تصميم» رخ ميدهد در اين يادداشت نميگنجد و همچنين اين امر که چرا «فرد» يا «گروه» در لحظههاي استثناييايِ از مدارِ نظمِ بستة سياسي برکنده شده و استثنا قاعده را ويران ميسازد، اگر همچون «سورن کييرکهگارد» متاله «اگزيستانسياليست» نگوييم نوعي «معجزةالهي» است که راز و رمزِ آن را خدا ميداند، به يقين دشوار است و بدون پژوهش در تاريخِ ستمديدگان و تامل در نسبت حاکم و محکوم و حکم و شرايطِ که حکم اعمال ميگردد، فهم آن امکان ندارد. فرق فرد، و به بيان دقيقتر مزاري به حيثِ «انسانمعضلهدار(Problematic Man)» تاريخِ افغانستان، با ديگران آن است که وي چونان «ابراهيم» شهسوارِ ايمان، تصميم ميگيرد، حتي اگر اين تصميم براي ديگران ناخوشايند باشد. کييرکهگارد براي زندگي مراحلِ سه گانة را در نظر ميگيرد: زيباييشناختي، اخلاقي و ديني. گذار از مرحلهاي پايين به مرحلة بالاتر چندان نيست و «فقط ميتوان به ياريِ معجزه، يا جهش، از مرحلهاي به مرحلة ديگر گذر کرد، لازمة اين گذر آن است که کلِ جوهرِ آدميت تغيير يابد.» مزاري، از کسي خط نميگيرد، براساسِ دريافتش از وضعيتِ خطر «تصميم» ميگيرد. اگر منظورم را با مفاهيمِ تئولوجيکِ کييرکهگاردي بيان کنم که تا حدود زيادي کارل اشميت مفهوم «تصميمگيريِ در شرايط استثنايي» را وامدار ديدگاه اوست، ميتوان گفت گذار از مرحلة فرومانده(جواليگري) به مرحلة فراتر(برابري باديگران) فقط با يک تصميم امکانپذير است؛ تصميمي که با يک «جهش»، صاعقهآسا، يکباره و ناگهان فرود آمده و پيوستارِ متصلب تاريخ را پارهپاره ميکند.
اين امر که تحتِ چه شرايط و سازـوـکارهايي فرد «تصميم» ميگيرد و يا در چه مواردي «تصميمِ جمعي» در سيمايِ فرد ظهور مييابد، يکي از مباحث جدي «الهيات»، «فلسفه»، «تاريخ» و کلا «علوماجتماعي-فرهنگي» به شمار ميرود؛ در الهيات و فلسفه تحتِ عنوانِ «جبر» و «اختيار» و نسبتِ رابطة انسان و خدا؛ در علومِ فرهنگيـاجتماعي تحتِ عنوان نسبت فرد با نيروهاي اجتماعي-تاريخي. پرداختن به اين بحث ما را از بحثِ اصلي دور ميکند و تفسير و تاويلِ آن سبب ميگردد، بحثِ اصلي به حاشيه رانده شود. آنچه براي ما اهميت دارد آن است که جهش به مرتبهاي بالاتر، تفاوتي نيست از يک انسانِ گناهکار به انسانِ تطهيرشده و ياگروه فرومانده به جايگاه به مرتبهاي بالاتر بدون «تصميم» ميسر نيست. تنها با عنصر تصميم است که مسير تقدير تغيير دگرگونه ميسازد به قسمي که انسان تصميمگيرنده از زندگيِ روزمره فاصلهگرفته، آنسوتر از شکل فاقد محتوا، به زندگيِ اصيل و نيک دست مييابد. مزاري، از يکسو با تاريخ معضل داشت و از سويِ ديگر با استمرار آن؛ بنابراين به عنوان يک «انسانِ معضلهدار» ناگزيربود چونان «شهسوارِ ايمان» خطر کند و تصميم بگيرد. بيش از صدسال مردمِ هزاره «هوموـساکر» و «حياتِ برهنة» بودند که مرگ و زندگيِ آنها دستِ حاکمانِ جبار بود؛ هزارهها همان نقطة نقطة عدمِ تمايز و «وضعيتِ اضطرار» است که قانون و دين و اخلاق در موردِ آنها کاملا تعليق ميگردد. فرمانِ «قتلِ عام» و «نابوديِ کامل» آنها توسطِ اميرعبدالرحمن و فرمانِ «لغوِبردگي» آنان توسط «حبيبالله» خان هيچ تفاوتي ندارد. در هردو صورت قرباني قادر نيست «تصميم» بگيرد و «مرگ» و «زندگي» او با «تصميمِ ديگران» حاکمي رقم ميخورد که مالکِ مرگ و زندگيِ آنهاست و قرباني خصلتِ نوعيِ امکان و بالقوهگيِ خودش که بتواند «خوب» يا «بد» باشد و عملي را انجام دهد يا ندهد، از دست ميهد. حبيبالله به حيثِ حاکم قانون بردگي را لغو ميکند، بنابراين «حاکم واجدِ قدرتِ قانوني تعليقِ قانون است» و در نتيجه قانون در عين حال که قانون هست، قانون نيست و در واقع تيغِ تيز «فرمانِ حاکم» است که تصميم ميگيرد و به زندهماندن يا کشتن، آزادي و يا بردهبودن آدمها حکم ميکند. اگر در چارچوبِ نظريِ «جورجو آگامبن» وفادار بمانيم، ميتوان گفت در هر دوصورت حياتِ انسان هزاره نه بر يک «ارادهاي سياسي، بلکه بيشتر بر حياتِ برهنه استوار است، حياتي که صرفا تا آنجايي مورد حمايت قرار ميگيرد که به انقيادِ شخصِ حاکم(يا حق قانون) و مرگِ درآيد.(آگامبن، ص 18)»
مزاري، در صدد بر ميآيد «وضعيتِ اضطراريِ واقعي»اي را به وجود آورد که تماميِ اقوام بتواند «تصميم» بگيرند. درست در اين «وضعيتِ اضطراريِ واقعي» بود که امکان «تصميمگيري» به مثابهي ارادة سياسيِ معنادار و در جهتِ خلاف جريانِ رودِ تاريخ براي قربانيان فراهم گرديد. آنچه مقاومتِ هزارهها را تفسيرناپذير ميسازد و مزاري همچنان «صخرة تفسيرناپذيرِ تاريخ» باقي ميماند، امکانِ ايجاد فضايي تصميمگيري مردمي است که نه تنها از حد اقل امکاناتِ مالي و نظامي بيبهره بودند، بلکه تماميِ قدرتهاي بيروني حتي آنهايي که تصور ميرفت حاميانِ مزاري هستند، در از ميان برداشتنِ او «اجماع» داشتند. در آن زمان برگزاريِ مراسم مزاري در شهرهاي چون «قم»، «مشهد» و ديگر شهرهايِ ايران از سويِ «وزارتِ کشورِ جمهوريِ اسلاميِ ايران» ممنوع اعلام شد، زيرا اين «تصميمِسياسي» يک تصميمِ ناب و به بيان «کييرکهگارد» جهشِ معجزهآسايي بود که «شهسوارِ تصميم» را وا ميداشت به واديِ «خطر» گام نهد. تصميم صاعقهوار بر پيکرِ نظام ستمپيشه و يا نظامهاي وابستهساز فرود ميآيد و از آنرو که در ذاتِ هر تصميمي «انفصال» وجود دارد، اين «انفصال» سبب شد که تماميِ قدرتهاي داخلي و خارجي، اعم از مسلمان و غيرمسلمان با «تصميمِ مزاري» مخالفت نموده و در نابوديِ «غربِ کابل» دست به دستِ هم دهند. «شهسوارِ عدالت و تصميم» اما آن لحظهاي که قلبش با نورِ عدالت روشن ميگردد، بي پرواي ديگران و بدون آنکه به قلة بلندتر از خويش بنگرد، «تصميم» ميگيرد، در برابر «حذفِ ادغامي» طغيان ميکند و نسبت به «ادغامِ حذفي» که روية تام و تمامِ «لمپنيسيمِسياسي» و «سياستمدارانِ لمپن» و فاقدِ پايگاهِاجتماعيـتاريخي است و جامعه را از درون تهديد ميکند به طورِ کامل هشيار است و آگاه. ناديده گرفتنِ «عنصرِ تصميم» به حيثِ جوهر جنبشعدالتخواهي به رهبريِ مزاري سبب شده ماهيتِ اصلي آن از نظرها پنهان بماند و به گمانِ ما بدون تامل در اين عنصر، فهمِ مزاري امکان ندارد.
«4»
اگر به منطقِ تئوريک اين بحث وفادار باشيم، اکنون با قاطعيتِ تمام ميتوانيم بگوييم «مزاري، نه تنها تصوير لحظههاي خطر» ميباشد، بلکه «شهسوارِ تصميمِ لحظههاي خطر» نيز هست و «عدالت» را نه در «توزيعِ امکانات کمياب» بلکه در سطح «تصميمگيريِ توزيعِ منابعِ کميابِ مادي و انساني» مطرح ميکند. عدالتِ مزاري، عدالت در سطح تصميم است، نه «جيرهخواري» و «چشمانتظارِ لطفِ ديگران» بودن، که عملاً خلعِ ارادهي سياسي از خويشتن و خيانت هم به خويشتن و هم به کليتِ حقيقيِ کلِ مردم است. انحراف موجود از خطِ مزاري مغالطهاي است که عدالت را در «توزيعِ امکانات» طرح ميکند، نه در «تصميمگيري بر سر توزيعِ امکانات.» وزراء و معاونينِ تشريفاتي هزاره جذبشده در قدرت، نمايندگانِ پارلمانِ، واليهاي ولايات و کارمندانِ وزارتخانههاي بدون حق تصميم هيچ تاثيري در سرنوشتِ هزارهها نخواهد داشت. فاجعة بهسود به درستي نشان داد که «عدالت در تصميمگيري» وجود ندارد و نمايندگان و روشنفکرانِ هزاره به هستيِ مطلقا تعينيافته، شيء شده و موضوع بيميانجي قدرت حاکم بدل شدهاند. اين شيءشدگي و تعينيافتگي، خلاء مزاري در مقام رهبر «لحظههاي خطر» را که وضعيتِ استثنايي را تا متنِ قدرتِ حاکم توسعه ميداد، آشکارا نشان داد. اگر در يک طرف، بهسود، مطابق «حذفِادغامي» همزمان در بيرون و درون قلمرو قانون و حاکميت تعليق ميگردد، در سوي ديگر «نخبگان» هزاره به صورت «ادغامِ حذفي» در ساختارِ نظامِ فاسدِ کنوني کاملا تحت کنترل و مراقبت و نهايتاً ستروني و استحاله شدهاند. عنصرِ «تصميم» که جوهرِ عدالت و ميراثِ مزاري است، در اينجا وجود ندارد.
به هرحال، مزاري را بايد در معادلة «تصميم» و «اضطرار» درک و فهم کرد. مزاري تصويرِ جاودانِ لحظههاي خطر است و شهسوارِتصميم، پايداري و مقاومت است در شرايطِ محال و ناممکن. هنگامي که خطري ما را در کمين است، وقتي که توهين ميشويم، زماني که به سرزمينهاي ما تجاوز ميشود و ما توانِ آن را در خود نمييابيم که «تصميمِ راديکال» بگيريم، مزاري به حيثِ «تصويرِ لحظههاي خطر» جرقهزنان و غيرمنتظره درخشان ميگردد. تصميمگيري در لحظههاي دشوار نه تنها از مهمترين ويژگي مزاري است، بلکه «محک» و معياري است که درجة عيارِ «پيوندِ» مدعيانِ راه مزاري را با خود مزاري نيز مشخص ميکند. مدعيانِ راه عدالتخواهي در لحظات دشوارِ تصميمگيري در «کردار» و «گفتار» در برابر اين آزمونِ مشخص و تقلبناپذيرِ مزاري قرار ميگيرند. اگر بخواهيم به زبانِ بنيامين سخن بگوييم ميتوان گفت که يادآوريِ مزاري به «چنگآوردنِ آن خاطرهاي است که هماينک در لحظة خطر درخشان ميشود. ماترياليسمِ تاريخي ميخواهد آن تصويري از گذشته را حفظ کند که به صورتِ غيرِ منتظره بر آدمي نمايان ميشود، تصويري که تاريخ در لحظههاي خطر بر آن انگشت مينهد… عطية دميدن بر بارقة اميد فقط از آن مورخي خواهد بود که کاملا اطمينان دارد، در صورت پيروزي دشمن، حتي مردگان نيز ايمن نخواهند بود. و اين دشمن تا بهامروز هماره فاتح بوده است.[vi]»
با توجه به توضحيات فوق ميتون گفت که تصميمگيري در لحظههاي خطر ويژگيِ بارز بود و خلاء مزاري جز نبودِ «تصميمِ راديکال» براي ايجادِ يک «وضعيتِ اضطراريِ واقعي» که امکان تصميمگيري را فراهم ميسازد، چيزي ديگري نيست. به نظر ميرسد که در خلاء اين تصميم است که روندِ «حذفِ ادغامي» هزارهها روز بهروز تشديد ميگردد؛ پشتونها از طريقِ تجاوزهاي سرزميني تلاش ميکنند هزارهجات را به «وضعيتِ استثنايي» موضوع اعمالِ خشونتسياسي بدل نمايند. سوية شيءشدگي و ناتواني هزارهها از انجام يک «تصميم» و اقدام راديکال عليه ستمها و بيعدالتيهايي که پس از مزاري بر آنها اعمال ميگردد، بيش از هرجايي در فاجعة بهسود خود را نشان داد. به لحاظ تئوريک و تا آنجا که به بحثِ حاضر ارتباط دارد، فاجعة بهسود را که مطابق گزارشِ «سازمانِ ملل» بيش از «ششهزار خانه» ويران شده و بيش از صدنفر به صورت رقتبار به شهادت رسيده و تقريبا تماميِ دارايي مردم بهسود غارت و چپاول شد، خلاء «مزاري» را به انضماميترين وجه عيان ساخت و بنابراين بايد آن را معنادار دانست. تجاوز به بهسود و در برابر سکوتِ عام هزارهها و برخوردِ انفعالي در برابر اين فاجعه، پس از چهاردهسال جايِ خالي مزاري و ناتوانيِ هزارهها را مبني بر اتخاذ «تصميمِ راديکال» در شرايطِ اضطراري، به روشني عيان ميسازد. يک طرف فاجعة بهسود «حذفِ ادغامي» و نابوديِ تام و تمام مردم بهسود است، يعني قانون و حاکميتِ دولت ملي، مردم بهسود را بيرون از قانون قرار ميدهد و به دفاع از آنان برنميخيزد، درعين حال، آنان را درون قلمرو قانون قرار داده، با ارسال اردوي ملي و ديگر شگردهاي انضباطي، کنشهاي خودمختار و راديکال را از مردم سلب ميکند، و طرف ديگر «ادغامِ حذفي» و جذب و کنترلِ رهبران، فرهنگيان و روشنفکران و نخبگانِ هزاره در ساختارِ قدرتِ قومي و بانديِ موجود است؛ ساختاري که ماهيت آن مراقبت و نظارت، و انحصارِ کاربردِ خشونت در دستِ قانون است. در هر دو شيوه، اين هستيِ انسانيـسياسيِ هزاره است که تماماً سرکوب و نفي ميگردد. قدرت حاکم (قانون) و خشونتِ همبستهي آن، در يکسو با کشتار و نابودگري به حذف فيزيکي مردم هزاره اقدام ميکند و از سوي ديگر، با کنترل، تطميع و وعده و وعيد به وزرا، نمايندگان و مسئوليني که قرار است وضعيت مردم خود را بازنمايي کنند و در هر موقعيت در کنارِ صدايِ مردم حاضر باشند، حق اعتراض و هر نوع کنش سياسي را از مردم سلب و خنثي ميکند. پيگيريِ فاجعة انساني تا اين حد آشکار که در واقع «نسلکشي» است، در چارچوبِ قانونِ رسمي از سويِ سران و رهبرانِ و حتي روشنفکرانِ هزاره، ادغامِ حذفيِ آنها را در ساختار قدرتِ ناعادلانة موجود به خوبي نشان داد. وضعيتِاضطراريِ هزارهها فقط با يک «تصميمِ راديکال» که در آن «همچون غربِ کابل «استثنا»، «قاعده» را ويران سازد تغيير خواهد کرد، در غير اين صورت با توجه به تکنولوژيهاي جديد «انقيادِ تن» اين بار با خشونتي بيشتر اعمال خواهد شد. در چنين وضعيتهاي اضطراري و خطرناک است که تصويرِ مزاري درخشان ميگردد. دراين صورت آيا نميتوان گفت مزاري تصوير جاودانِ لحظههاي خطر است و در وضعيتي دايما اضطراريِ هزارهها در سيمايِ يک «تصميمِ راديکال» درخشان ميگردد؟