1
مزاری رخدادِ حقیقت است؛ حدیثِ خون و کلامِ ناطقِ عدالت. برای عدالتخواهانِ افغانستان، روزهای پایانی سال، روزهای تجدید عهد با خونِ مزاری است. آنانی که هنوز به «رخدادِ عدالت» وفاداراند، در سراسرِ جهان صدای عدالتخواهانة مزاری و شهدای مقاومتِ غرب كابل را فریاد کشیده و «وفاداری»شان را با این رخداد اعلام میدارند. بهرغم برخی حاشیهرویها، فرصتطلبیها، سوءاستفادهها و نگاههای سیاسیـابزاری كه در جهانِ انسانی رایج و معمول و حتی اجتنابناپذیر است، در این امر نمیتوان تردید كرد كه مزاری نهتنها در چارچوبِ مفهوم کاذبِ «ملی» نمیگنجد، بلکه یگانه صدای «رادیکال» و «زبانِ اشتراکی» است که با او میتوان وضعیتِ غیرعادلانة موجود را نقد كرد. بهرغمِ تلاشهای فروان برای «دولتیسازی مزاری»، او هیچگاه «شهیدِ ملی و دولتی» نشد و همواره بهمثابه سوژة هویتبخش و برابریخواه در «قابلیتِ مشخصاً انسانیاش» باقی مانده است. او در ذهنیتِ تاریخی این جامعه هرگز بهعنوانِ «شهیدِ ملی» پذیرفته نخواهد شد و بهحیثِ سوژۀ سیاستِ حقیقی، ابدالاباد از چارچوب هرگونه دولتی بیرون خواهد ماند. این امر که تصویرِ مزاری، در هیچ ادارة دولتیای نیست، بهلحاظ نظری کاملاً توجیهپذیر است؛ او رهبرِ رادیکال و «برابریخواه» است و بهحیثِ یگانه سوژهای که نخستینبار در تاریخِ سرشار از ستمِ افغانستان «عدالت» در او قوام یافته، هرگز با دولتی شدن همخوانی ندارد، زیرا «دولت در هستیاش، به عدالت بیاعتناست … . عدالت نمیتواند طرح و برنامة دولتی باشد؛ عدالت شرطِ لازم یک جهتگیری سیاسی «برابری طلبانه» است و محال است در چارچوبِ دولت، به دلیل ساختارِنابرابر و سلسلهمراتبیای آن، تحقق یابد. مزاری، معرفِ برابریخواهی و عدالت است و بنابراین، «نظم موجود» را تهدید میکند. عدالت، پدیدارِ دورانِ ناآرامیهاست و در «گسست و بینظمی» پدیدار میگردد، نه در نظم و ثبات. عدالت، سویههای ناپیوستگیها را آشکار میسازد. اگر مخالفانِ مزاری بهحیثِ چهرههای ملی، نمایندة همبستگیهای دروغین، با ساختارِ نابرابرِ دولتِ کنونی چفت شدهاند، مزاری، بهحیث «سوژة حقیقت»، از چهرة گسستها پرده برمیگیرد و شکافها و ناپیوستگیها را، که تنها حقیقتِ اکنونِ ماست، نشان میدهد. مزاری نهتنها حافظ وضعیتِ موجود نیست، بلکه به عنوان رهبرِ «برابریخواه» حال را وارد مرحلة بحران نموده و «بعدِ سرکوبِ قدرتِ سیاسی را آشکار میسازد.» به سخنی دقیقتر، او «معرفِ سیمای سوژة سیاسی است» که «محملِ بالقوة خطابِ همگانی است» و «امر مازاد» را که سالها معادلة قدرت بیرون رانده شده، به درونِ وضعیت فرامیخواند. مزاری نمایندة تفکرِ برابریخواه و رهاییبخش است؛ تفکر رهایی بخش، مرزهای قدرتی بر قدرتِسیاسی نامتعین نمیافزاید، آن را حد زده و سویههای خشونت و سرکوبِ آن را آشکار میسازد، تفکر ظالمانه اما گنگ و مبهم است و همواره خود را در پوستین ایدههای نامتعیّنی چون «وطن»، «ملت»، «دین»، «جهاد» و «دموکراسی» و همانندِ اینها پنهان میسازد. تفکر برابریخواه مازاد را به درونِ قدرت فرامیخواند، تفکر برابرایستیز اما، با نفی هستی بخشی از جامعه، مازاد تولید میکند. آنچه مزاری را از دیگر رهبرانِ سیاسی متمایز میسازد، آن است که او امر «مازاد (گروههای سیاسی حذفشده)» را فرامیخواند تا در «روالِ معمولِ سیاستِ محافظهکارانه وقفه افکند و آنرا واژگون سازد.» در حالیکه مخالفانِ او از طریق دام زدن به «انحصار»، «بیعدالتی» و «نابرابری» همواره کوشش کردهاند، با هر حیله و نیرنگی گروهِ مازاد تولید نموده و قدرتِ سیاسی را به امرِ گنگ، مبهم و سنجشناپذیر بدل نمایند. سرشتِ تفکر برابریخواه و منطقِ کنشِ رادیکال اقتضا دارد که او نه بهمثابه رهبرِ تحویلپذیر و تأویلپذیر به «شهید ملی»، بلکه بهمثابه «آکسیومِ برابریخواه»ی چهره گشاید که نامش مرادف است با ویران کردن بنیاد بیعدالتی در تمام سطوح، از ادبیات گرفته تا اقتصاد و سیاست و فرهنگ. در وضعیتِ كنونی كه دیوار اخلاق و فضلیتهای انسانی بهکلی ویران شده و همهچیز بر محور منافع شخصی میچرخد، مزاری به «سوبژکتیویتهای سراپا فارغ از منافعِ شخصی»، یگانه بنیانِ استوار «آرمان عدالتخواهانه» و «تفکر رهاییبخش» است كه میتواند «آرزوهایاخلاقی» و «انسانی» ما را جهت بخشد؛ آرمانِ عدالتخواهانهای که همواره رهبریتِ یک سیاست حقیقی، برابریخواهانه و غیرقابل استحاله در دولت، اعم از حکومتِ جهادی، امارتِ اسلامی و «جمهوری اسلامی افغانستان» و هر دولتی دیگری، را به عهده دارد. او بر سینة هرگونه قدرتِ سیاسی نامتناهی و افسارگسیختة که خود را یگانه متولی «خشونتِ مشروع» تصور میکند، دستِ رد میزند و به همین دلیل است که تفکرِ او ضرورتاً به «عدالت» و «رهایی» میانجامد. دلیلِ این امر که هرچه زمان میگذرد او تابناکتر و روشنتر بر آسمانِ تارِ تاریخ میدرخشد، آن است که او خارجِ از وضعیتِ حال و همواره در ساحتِ یوتوپیا جای دارد: یوتوپیای عدالت و رهایی و در نهایت، با خون و افتخار «فرمانِ برابریخواهانه»ای را که در آن «یک فاعلِ سیاسی تنها ذیلِ نشانِ قابلیتِ مشخصاً انسانیاش بازنمایی میشود»، امضا کرد و به همین دلیل، «شهید»، حی و حاضر و همیشه جاودان است.
2
از آنجا که مزاری «رخدادِ حقیقت» و یگانه سیمای سیاسی «برابربریطلب» و «عدالتخواه» است، سخنگفتن و نوشتن دربارة او که درواقع افراطیترین سویههای شکافهای این جامعه را نشان میدهد، دشوار است. مزاری آیۀ مقدسِ «محکم» و «متشابه» عدالت تاریخ ماست؛ محکم و روشن است، زیرا با فراخواندنِ امر مازاد به درونِ وضعیت، قدرتِ سیاسی را سنجشپذیر میسازد و در عین حال لایتناهی و تفسیرناپذیر، زیرا معرفِ سوژة سیاسی حقیقیای است که در گسستِ نظمِ تاریخی و در «لحظههای خطر» درخشان میگردد. او بیش از آنکه نمایانگرِ «وحدتِ ملی» مفهومِ کاذبی که امروزه به مزاری نسبت داده میشود، باشد اختلافها و «شکاف»ها را نشان میدهد، زیرا او «حقیقت» است و هرگز با «وحدتِ ملیای» که از بیخ و بن توهم و خطاست، نسبت ندارد. بهرغم تمامی دشواریها و سختیها، امشب دلم میخواهد خطر کنم و از مزاری بگویم؛ از «عشق و عدالت»؛ از حقیقتِ حقیقتِ حقیقتِ، از اصولِ اصولِ اصول؛ از ایمانِ ایمانِ ایمان؛ از خونِ خونِ خون و روشنی روشنی روشنی. اما، ترجمة خون و حقیقت و ایمان و روشنی به واژهها امر ممتنع است و محال. خون، كلام زنده است و برگرداندن آن به «زبانِ هبوط»، مسئولیتِ اخلاقی و انسانی دارد. بنابراین، باید هنگامِ سخنگفتن حیثیتِ اخلاقی «خون» و «بیان» را كه هردو «مقدس»اند، لحاظ كرد. خون و کلام را باید گرامی داشت؛ ما حق نداریم دربارة مزاری سخن بیمعنا بگوییم. آراستنِ او در لباسِ مفاهیمِ جعلی و کاذب خیانت به تاریخ است و استفادههای فرصتطلبانه و دکانزدن بر سرگور او که «محملِ بالقوة همگان» است و به سوبژکتیویتۀ سراپا فارغ از منافعِشخصی دلالت دارد، ما را از حقیقت دور خواهد کرد. مزاری پاسخی به تمامی بیعدالتیها، نسلكشیها و كلهمنارشدنهاست؛ كلیشهسازی مزاری و تبلیغاتیكردن آرمان او، خیانت به جنبشِ عدالتخواهی است و ما را در صفِ خائنان قرار میدهد. كلیشهسازی و برگرداندنِ او به پوسترها، آنهم پوسترهایی که بیش از آنکه تبلیغِ مزاری باشد، تبلیغِ رهبرانِ کنونی است که هیچ ربطی به عدالتخواهی ندارند، یادآوری نیست، فراموشی، ظلم مضاعف و كشتنِ نام مزاری است در قربانگاه واژههای فاقد پیام. «خونِ او ریخت، جاری شد»، اما نباید اجازه داد که این خونِ مقدسِ «پاسخِ خارشِ بیکاری دندانِ سگهای سیاسی و روشنفکرانِ فرصت» طلب گردد. به جای آنكه مزاری، این یگانه «رخدادِ حقیقت» را كلیشهی برای ارضای لذتِ خواهشِ تكرار بسازیم و یا آرمانِ انسانی او را که فراخوانِ «عدالت» و «برابری» در «دادگاهِ تاریخ» است، در مذهب و قوم و قبیله فرو بكاهیم، بهتر است سكوت نماییم. زمانی که گفتارهای بیمعنا و حرفهای مفت و شیک به تنها الگوی سخن گفتن بدل میشوند، سکوت گویاترین بیان است؛ زیرا در عالم سكوت به جای آنكه بگوییم: «مزاری» و بدین طریق مزاری را به تجربة مكرر و بیمعنای زبانی برگردانیم، حقیقتِ او را با یك نوع شهود بیواسطهای كه میان ما و مزاری پیوندِ وجودی و «انتولوژیك» برقرار میسازد، احساس خواهیم کرد. سکوت کلامِناب است، بهویژه در غیبتِ گفتارِ معنادار، سکوت یگانه زبانِ است که رنجِ تاریخیای انسانِ ستمدیده را همرسانی میکند. مزاری را باید با سکوت و توجهِ قلبی درک کرد؛ یعنی درست آنگاه که زبانِ ما خاموش است، ولی قلب ما او را درك میكند و در عشقِ او میتپد. مزاری، بیش از آنكه گفتنی باشد «حسكردنی» و «فهمشدنی» است، نباید پیوند با مزاری را صرفاً در «میانجیگری» زبان که در عصر هبوط چیزی را همرسانی نمیکند، محدود كرد. همانگونه كه واژهی «باران» یا «گلسرخ» حجاب است، حقیقتِ باران و گلسرخ را مستور میسازد و همانگونه که نمیتوانیم با واژهها و توصیفهای زبانی طراوتِ باران را دریابیم و زیبایی گفتناپذیرِ گلسرخ را، كلام نیز میان ما و مزاری «فراق» ایجاد میكند، «فراق هست، زیرا كلام هست.» مزاری، زبانِ برتری است که هر آنچه را در دنیای ما رخ داده است همرسانی میکند، اما زبانِ برتر از او وجود ندارد که که بتواند او را همرسانی کند. مزاری، خودش، خودش را همرسانی میکند، همانگونه که افشار این «متنِ زندهی تاریخِ ستمدیدگان»، با زبان بیزبانی خودش را ورق میزند و با محرومیت از خویش هستیاش را همرسانی میکند. فهمِ این زبان اما که تمامی رمز و رازِ تاریخ در آن وجود دارند، آسان نیست، باید «دیوانه» شد، «عارف» شد، «عاشق» شد و در خلسة عارفانه ـ عاشقانه، حقیقتِ او را مجنونوار شهود كرد. كسی كه نتواند مزاری را در بیكلامی حس كند، در واژههای زبانی هرگز او را حس نخواهد كرد، كسیكه نتواند مزاری را در «سكوت» دریابد، در آواز هرگز در نخواهد یافت. كسی كه قلبش نسبت به مزاری بیاعتنا است، گوش و زبان و فكر او نیز بیاعتنا خواهد بود. فتوافروشان، مزاری، این «مسیحِ مصلوب» را نمیفهمند و هرگز نخواهند فهمید، یهوداها به او به خیانت خواهند کرد؛ دکاندارانِ سیاسیای هزاره خونِ او را خوردهاند، میخورند و خواهند خورد. مزاری، در سکوتِ خویش فریاد است و با خاموشی خود صدا. او یگانه تصویری است که حتی اگر گفتارِ رسمی او را نادیده گیرد و رهبران و روشنفکران از یادآوری او بهراسند، بازهم هنگامههای خطر درخشان میگردد. آن «مردِ بیگانه» كه نمیدانم كه بود و از كجا! و فقط همین قدر میدانم كه تنها آشنای من است و اكنون در «كوهسارِ روح» مزاری را در سكوت تجربه میكند، درست میگفت كه در عصرِ غوغا و شعار و آشوب كه عصر كوتولههاست، سخن بیمعنا میشود. گوشها بیاشتهای كوتولههای «عصركوتولگی» تاب شنیدن كلام را ندارند و حقیقتِ مزاری را در نمییابند؛ در چنین وضعیتی سكوت را باید هنرمندانهترین نوعی «بیان» دانست و «ما باید آن قدر هنرمند باشیم كه با سكوتِ خویش سخن بگوییم، زیرا تنها با سكوت است كه میتوان گویا بود.»
3
كاش همچون «مرد بیگانه» آنقدر هنرمند میبودم كه در عصر بیاشتهایی گوشها حقیقت را در «تاكستانِ رستگاری سكوت» شهود نمایم، كاش میتوانستم در «كوهسارِ روح» مزاری و سكوتِ صدسالة تاریخم را در آوای جانخراشِ سكوت فریاد کشم، اما نه، من آن قدر هنرمند نیستیم كه با سكوت گویا باشم، تنها «مردِ بیگانه» است كه با «سکوت گویاست»، و با «نگفتن خود» باطن عصر بیمعنایی را كه عصر كوتولهشدن انسان است، به نمایش میگذارد؛ نه، من هنوز به «هنرِ سكوت» كه «هنرِ كشفِ حقیقت است» دست نیافتهام، باید در مكتب «مرد بیگانه» سالها آموزش ببینم تا در چنین شبی که «طولانیترین شبِ تاریخ است»، هم سخنِ «دخترِ دریا» شوم و زبان سكوت را بفهمم، به ویژه سكوتِ صدسالهی را كه هیولا بر شهرهایم فرمان رانده است، صداها را بلعیده است و واژهها را. نه، من تاب و توانِ بردوش کشیدنِ آیات سخت و سنگینِ سکوترا ندارم، تنها یک «آوارة مدام» میتواند رگبارِ خردکنندهی ضرباتِ آیات سکوترا تابآورد، تنها او است که شبها در تنهایی و بیپناهی خویش آمدنِ «فرشتة ظلمت» را انتظار میکشد. نه، من کحا و مردِ بیگانه کجا؟ مرا توانِ آن نیست که درخششِتابناک چشمانِ فرشتة ظلمت را تاب آورم. تنها الهامبخش من در این دهشت شهر «فرشتة ماخولیا» است که «بیگانهتر از مردِ بیگانه» در غربت و بیگانگی خویش، سیاهیها و تباهیهای این همه وحشت و ویرانی را جیغ میکشد؛ فرشتةی که هم قامتِ کوههای «کوهِ بابا» است و با «ناخنهای آبی»اش تاریخِ سکوترا در کوکِ دو تارِ «آبهمیرزا» مینوازد؛ کجایی ای «فرشتة ماخولیا» تا با لحنِ جانخراشت فریاد کشم یک تاریخ سکوت را. بیا «بخوانیم» و «بمانیم» که امشب «بیبهانه دلم تنگ است»؛ بیا از شرابِ دمِ مسیحایی مزاری بنوشیم و مست و دیوانه در برابرِ چشمانِ آبی او برقصیم، بشکوفیم و بشکوفانیم حتی اگر «سنگسار» کنند مارا. این چشمان، چشمة زندگانی است، بیا از شرابِ این چشمان بنوشیم، دیوانه شویم و در یک شب تجربه کنیم «ابدیت» را. ابدیت فقط یک «لحظه» است؛ لحطة که در روشنیای چشمانِ مزاری، به آخرین کَیف و نشئگی و خماری دست مییابیم. امشب «بر آنانکه در مرگ و تاریکی به سر میبرند، (نوری) بر آمده است»، نوری که از چشمانِ مزاری ساطع است و پرتوهایش را در «لحظاتِ خطر» ارزانی میدارد. بیا متنی بنویسیم که واژهای آن سکوت باشد و بدین طریق سکوتِ مردِ بیگانهرا به متن برگردانیم. «بیا سماجتِ پولادی سکوتِ» مردِ بیگانه را «درونِ کورهی فریادِ خود مذاب» کنیم. بیا امشب کابل را با «چشمانِ خیره»ی دوربین «نصرالله پیک» تماشا کنیم. او شاهدِ فروریختنِ خانهها بود و ویرانههایی را که ما پیوسته درک میکنیم، او همچون «فرشتهیِ تاریخ» بنیامین یکه یکه دید که تلنبار میشدند رویهم. بیا نگاه مزاری را دریابیم و در شلعهی انوار درخشان چشمانش، «آتشفشان» شویم، «چرخی» زنیم، به زمین و آسمان دست افشانیم، «زمین را آسمان سازیم»، باران بباریم و سیلاب شویم و از بنیان برکنیم تاریخ ستم را. بیا امشب از این خیابان و از این «دهشت شهر» که هرچه هست ماران هستند و موران، بکوچیم و به «شهرِآبی چشمانِ پدر» سفر کنیم که چشمة زندگانی آنجاست. بیا شهر «مردم» را که شهر ستم و نابرابری است ترک گوییم؛ به «زاول گمشده» رویم و به یادِ قتل عامِ شدگانِ تاریخ، این شهر گمشده را با نورِ آبی عدالت چراغان کنیم. «کوچه، کوچه، امشب دلم تنگ است» و شرابِ ناب میخواهد: شرابِ نابِ حیات از دستانِ خدای آشوب و مستی؛ امشب دلم بیتاب است، بیتابتر از همیشه؛ امشب «امر زیبا» در جانم متجلی شده است، رخشانتر از هر زمانی دیگری. امشب در دشتِ ارزگان «آئواری حلقهی رقصندگان» را میبینم؛ چهلدخترانِ شهید که پیکرِشان سالها خونینِ و بیکفن بودند، امشب لباسِ آبی به تن کردهاند در برابر این چشمان میچرخند و میرقصند. امشب، مردِ بیگانه برایم قصة «دخترِ دریا» را خوانده است؛ میدانی دختر دریا کیست؟ مردِ بیگانه میگفت او که «شهرزادِ قصهها» و در زیبایی «زبانزدِ عاشقان است و حرف خلایق»، بر فرازِ تپههای بامیان مسکن دارد: درست در برابرِ چشمانِ بادامی و همیشه مغرورِ «صلصال» که افق نگاهش در روزها اعماقِ «رنگِ آبی آسمان» را میکاود و شبها روشنی میبخشد ستارگانِ را. دخترِ دریا آیینة زیبایی است، اما خود آیینه ندارد. او «قلة بلندِ خیره به خویشتن است/ به هیچ کسی نمینگرد، فقط به خودش خیره میشود» و تنها هر سال یک بار صورتش را در پاکیزهترین و آبیترین آبِ جهان به تماشا مینشیند: بندِامیر. آیینة او آبِ زلالِ بندِامیر است؛ او دیوانة رنگِ آبی است؛ از نظر او رنگی که همرنگِ چشمانِ مزاری نباشد، رنگ نیست. آب، آیینهی اوست او تصویرش را در آبِ بندِامیر که همرنگِ چشمانِ مزاری است، مینگرد. او زیباترین دخترِ دنیاست، قدش بلند است، چشمانش بادامی و خطوط باریک و گذرناپذیر ِ چشمانِ شرقیاش را با رنگِی که همرنگِ چشمانِ مزاری است، میآراید. یکبار هنگامی که او در متنِ آبی بندامیر به خود خیره شده بود، مردم عکس رخش را در آب دیدند و همگی دیوانهی روی او شدند. او را خانه در بلندای قله است، درست در خط استوای لبخندِ خورشید؛ تا هنوز هیچ کس خودِ او را ندیده، اما هر آنکه تصویرش را در آبِ بندامیر بیند ابدالاباد دیوانه میشود. او را با زبان خاصی سخن میگوید: زبانِ زاول باستان. هیچکس زبانش را نمیفهمد. او قصۀ پر رمز و راز تاریخِ نگفته است و شاهبانوی «جمهوری سکوت.»
4
«قومی که در ظلمت به سر میبرد، نور عظیم دیده است (متی، 4:15).» آری! ما که در ظلمت به سر میبریم، نور عظیم دیدهایم. نمیدانم افسانة آن پیرِ روشن ضمیر که میگفت: بندِامیر سند ناتمامی ماست، یادت هست یا خیر؟ او میگفت: بندامیر سندِ جاودانگی ماست؛ همانگونه که آبِ بندِامیر تمامنشدنی است، ما نیز، حتی اگر هزارانبار قتلِ عامِمان کنند، تمام نخواهیم شد. همیشه سد محکمی هست، که بتوانیم در آن پناه گیریم. این سدِ محکم یادگار مادرانِ ماست؛ سدی که جوهرِ آبی ما را از فرسایشِ درگذرِ ایام، و گزندِ باد و باران نگه میدارد. نمیدانم رنگِ جوهرهستی دیگران چیست؟، اما جوهرِ هستی ما آبیرنگ است. به رنگِ بندامیر چشمانِ مزاری؛ آن دریایی که مردم عکسِ رخ دخترِ دریا را در آن دیدند، چشمانِ آبی مزاری بود و آن پیرمرد، سرود چشمانِ مزاری برای ما سروده است؛ چشمانِ مزاری سند «مقاومت»، «پایداری» و «ناتمامی» ماست و در آن میتوان به «تمامیتِ زندگی همواره ناتمام» دست یافت. زندگی در فقدانِ امر زیبا و تجربهی زیباییشناسانه هیچ و پوچ است؛ اما فقط در بیکرانگی چشمان مزاری، میتوان زیبایی را به تمام و کمال تجربه کرد. این چشمان آیینة تاریخ است؛ آیینة آیینهها. اگر به «بندِامیر چشمانِ مزاری» خیرهشوی، مرا و خودترا خواهی یافت، آن دخترِ دریا که زیباییاش رشکِ همگان را برانگیخت و عکس رخش مردمان را دیوانه کرد، تو هستی و تنها همسخنش و کسیکه زبان او را میفهمد منم که امشب، این طولانیترینِ شبِ تاریخ را تا صبح در روشنی چشمانِ مزاری با تو قصه خواهم کرد. چشمانِ مزاری، «بوطیقای نابِ عدالت» است و پیکربندی تمامی رخدادهای تاریخی. من امشب با برگهای آبی این چشمان تاریخ را ورق خواهم زد و یک «فیضمحمد کاتب» آتشِ گفتن هستیام را شرربار کرده است. گریستن در اتاقِ تنهایی خوب نیست، اشکریختن در کنجِ تاریکی چیزی از اندوهِ عظیمات نخواهد کاست. امشب در متنِ روشنِ این چشمان، غمهایی را که تو را به گریه میآورد تلاوت خواهم کرد و تمام داستانها و قصهها را به تو باز خواهم گفت؛ قصهها و داستانهایی از زمانهای دور، از بزرگپادشاهِ زاول، از شکوهِ پرستشگاههای زرین، از تخریبِ آنها توسط نخسیتن لشکریانِ جهل، نخستین غارتگرانِ بامیان، از نوشاد و نوبهار، از مولانا و بیدل و ناصرخسرو، از ابنسینا و ابوالخیر و سهروردی و حلاج، از ابومسلمِ خراسانی و عنایتخان و میریزدانِ بخش شهید، از فراخوانِ دینی قتلِ عام، از ارزگانِ مقدس، از کشتار همگانی و جیغ و جسد و خون، از سرزمینهای از دسترفتة دایه و فولاد و دهراود، از کشتهشدگانِ تنگه غارو، از تکه تکه شدنِ شیرینِ شهید در آغوشِ صخرههای بیرحم، از زنانی که در ارزگان زنده در میانِ آتش سوختند، از کودکانی که از بلندای قلهها به زیر افگنده شدند، از قانون «مالیات بر نفس»، از عبدالخالق و درآوردنِ حدقة چشمانِ بادامی او با کارد و چاقو، از قیامِ چنداول و هستی بینام و نشان و کتابهای در آتش سوختة اسماعیل مبلغ، از افشار این کتابِ ویرانی، از سیاهیها و تباهیهای عصر جهاد، از چپاول و غارتِ غرب کابل، از «پوستکندن در قزلآباد»، از خانههای به آتشِ سوختة یکهولنگ، کشتارجمعی مزار، قتلِ عامِ فرهنگیای بامیان و به خاکستر بدل کردن پیکرِ بودای شهید و بالاخره از «آوارگانِ مدام» که در همهجا بیخانهاند و «بیسرزمینتر از باد»، در جستوجوی سرپناهی دورِ جهانرا آواره میگردند. خزیدن در خلوتِ تنهایی خوب نیست، بیا دستانِ همدیگر را بگیریم و در برابر این چشمان قدم بزنیم؛ در «دشتِ گریانِ» این چشمان، میتوانیم دلتنگیهای مان را بنالیم. نه، نالیدن گناه است؛ بیا به «منطقِ منسوخِ» نالیدین بخندیم و در این چشمان شادی و سرخوشی را تجربه کنیم. من تو رویاهای بزرگ در سرداریم؛ رویاهایی که تنها در یوتویپایی چشمانِ مزاری تحقق مییابند. باران میبارد، بیا من و تو هم بباریم و در خیابانهای کابل جیغ بکشیم که «پدر! ما هستیم، پدر، ما از تو آموختیم که تنها با رؤیاهای بزرگ میشود زیست، پدر! پس از غسلِ تعمید در بندِامیر چشمانت، از گناهِ تاریخی تطهیر شدیم. ما اکنون پاکِ پاکایم.» بندِ کفشهایت را محکم ببند که سفرهای دور و دراز در پیش داریم. این چشمان، بیانتهاست و سفر به آن، سفر به قلبِ تاریخ است. خطوطِ کمرنگ و ناپیدای این چشمان بسیار بیشتر از مرز افقِ انتظاراتِ ما امتداد دارد؛ نه تنها گذشته و اکنونِ من و تو در افق آن به هم میرسد، بلکه تصویرِ فردای خود را نیز در آن میبینیم. هر آنکه، تصویرِ من و تو را در آیینهی آبی این چشمان ببیند، ابدالاباد دیوانه خواهد شد. این چشمان جغرافیای زاول است. اسپِ سپیدت را زین کن! من هم دفترِ کهنه و پارهپارهای را که از «فیضمحمد کاتب» به میراث بردهام و در آن فهرستِ تمامیشهرها و آدمهای گمشده موبهمو ثبت شده، میگیرم تا در صحرای بیکران این چشمان، آوارگانی را که در شبهای سیاه قتلِعام از ارزگان بیرونرانده شدند، پیدا نماییم. این چشمان «ارض موعود» است که بیپناهی «آوارگانِ مدام» در آن پایان مییابد. میدانی اینجا کجاست؟ خیابانی که مزاری با مردمِ کابل سخن گفت و هنوز قلبِ او زخمدارِ افشار نبود، آن زمان تو کوچک بودی، آنزمان تو هنوز دخترِ دریا نبودی؛ درست آنروز که تصویرت را در چشمانِ آبی پدر دریافتی، دخترِ دریا شدی و درست آنروز که مردمِ این شهر عکسِ رخت را در آیینهی چشمانِ آبی پدر دیدند، دیوانهات شدند، اما هیچکس زبانت را نفهمید و به رازوجودیات پی نبرد که تو در «چشمانِ آبی مزاری» دخترِ دریا شدی؛ اگر این چشمان نمیبود، اکنون تو اینجا نبودی، من هم نمیبودم. زود شو، رو به این چشمان بایست و چرخی بزن، زیرا امشب، طولانیترین شبِ تاریخ است و مردم خودِ شان را آماده کردهاند، فردا تصویرت را در بندِامیری چشمانِ مزاری به تماشا نشینند. زیباترین لباسهایت را به تن کن، گردنبندِ آبیات را به گردنآویز، یک شاخه گلِ سرخ کافی نیست، تو باید در ژرفای این چشمان صدای گمشدة آبهمیرزا بخوانی، تا «بمانی» و رؤیاهای از دسترفتهی شیرینِ شهید را آنقدر غمگینانه «دَیدُو» کنی و «بنالی تا بنالد کوه و کوهسار!» بایست امشب و با من بیا ای دختر دریا که جانم لبریزِ مزاری است و میخواهم در حنجرهات، مزاری، این آیة آبی عدالت را در گوش تاریخ فریاد برکشم. امشب شبِ معراج مزاری به «سرایملكوت» است، به ملكوتِ خدا، به ملكوتِ دلهای هزران انسانِ مشتاق و عاشق و شوریده. جان و تنم آتش گرفته، میسوزد و همانندِ تمامی دلباختگان، دلتنگِ مزاری هستم؛ دلتنگِ سالهایی كه «بابه»، این «كلامِ ناطقِ تاریخِ سکوت» در غربِ كابل در برابر تاریخ ایستاده بود. امشب آیة مقدسِ عدالت با زبان خون تاریخ را در من بازگو میکند و درکویرِ عدالت و صحرای سینای تاریخ به دنبال آتشِ مقدس میگردم که «بیضاء للناظرین» است و ماهِ تمام.
5
امشب میخواهم «مشقِنام مزرای» كنم كه اكنون به یك «خاطرة ازلی» بدل شده است؛ بدون مزاری نمیتوان خویشتن را به خاطر آورد و یا دربارة گذشته و آینده اندیشید. دلم میخواهد دربارة او یادداشتی بنویسم و یا دستكم در پیشگاه او عاشقانه نماز برم و غمهای زمانهام را با او بگویم. اما، سخنی تازهای به ذهنم نمیرسد. باید اعتراف كنم كه سخنی تازهی ندارم، هیچ سخنی تازهتر از خود «مزاری» نیست، و هیچ «كلامی» زندهتر از او نخواهد بود و هیچ نگاهی با شكوهتر و خیرهكنندهتر از نگاهِ آبی او كه امشب این چنین مست و دیوانهام كرده است، وجود ندارد؛ مزاری، برای مردم ما اولین «بیانِ حكیم» و آخرین نیز هست. تاریخ ما، كلام ناگفته است و مزاری تنها «كلامِ ناطق» كه تاریخ ما را باز میگوید. امشب این كلام ناطق در من به سخن آمده و سكوتِ و انزاوایم را در هم میشكند. شاید بتوانم با به صلیب كشیدنِ خویش در میخ كلمات، با این مسیحِ مصلوب تاریخ در این عشاءربانی گفتوگو نمایم. یك حسِ عرفانی مسیحایی اندك اندك در وجودم بال میگسترد: حس «كلمه شدن.» از کجا باید آغاز کرد و تا کجا باید دوید؟ نمیدانم از کدام زوایه به مزاری، این «آیة مقدسِ محکم و متشابهِ تفسیرناپذیر عدالت» بنگرم؟! به من حق بدهید، زیرا وقتی انسان در برابر مزاری، این متنِ بیآغاز و بیپایانِ عدالت قرار میگیرد، نمیداند روایت را از كجا آغاز كند. در این جا فقط مسألة اختتام نیست كه روایتشناسان را در گیجی فرومیبرد، مسألة آغاز نیز هست، مسألهی تأویل نیست، مسأله روایت نیز هست، مسأله دریافت نیست، با مسألهی پیکربندی نیز روبهرو هستیم. مگر میشود جان را در صورت خلاصه کرد؟ مگر میشود ابدیت را در شکل گنجاند؟ هرگز! مزاری، كلام جاودان تاریخ است، «حكمتِخالده»؛ مزاری «كلمه» است، مسیحِ مصلوبِ كه «در او حیات بود و حیاتِ نور انسان بود. و نور در تاریكی میدرخشد و تاریكی آن را در نیافت… . او برای شهادت آمد تا بر نور شهادت دهد. (یوحنا، ۱: ۴، ۵)» آری! دوستان نمیدانم از كجا بگویم، مزاری متنی است كه میتوان بینهایت تأویل كرد. مزاری، قصة دلتنگی است، و در عین حال قصة شادی نیز هست، مزاری، زخم تاریخی و همچنین شفای زخمتاریخی نیز هست، مزاری قصة رفتن و ماندن هردوست. میتوان از نیروی حسی کمک گرفت و با زبانِ «علیبابا اورنگ» دربارة «چشمانِآبی مزاری» سخن گفت. تنها یك «اورنگِ عاشق» میتواند چشمانِ مزاری را به این خوبی نقاشی كند. میخواهم در «چشمانِ آبی مزاری» خیره شوم و این شب تاریك و هولناك را در پناهِ درخششِ آن در عشق و مستی سر كنم. امشب از شرابِ سكرانگیز این چشمان مینوشم تا مستِ حقیقت شوم، همانگونه كه «اورنگ» مستِ حقیقت شد و چشمانِ مزاری را تا این حد زنده به تصویر كشید. كلام، قادر نیست، این چشمان زیبا را توصیف كند، فقط حس زیباییشناختی یك هنرمند، آن هم نه هر هنرمندی، بلكه «اورنگِ عاشق» است كه چشمانِ مزاری را این قدر زبیا و «ترافرازنده» به تصویر میكشد؛ زیبایی، امر گفتنی نیست، زیبایی مفهوم نیست، تا با زبان توصیفش كنیم، زیبایی را باید حس كرد، همانگونه كه «اورنگ» زیبایی این چشمان را حس كرده است و سپس مست و دیوانهوار با تركیب بیشمار رنگ، آن را با رنگِ آبی به تصویر کشیده است.
6
اورنگ، در همان سالهای حرام عاشق و دیوانة مزاری بود، یكبار ملیونها نقطه را با هم پیوند زد و پرترهی مزاری را ترسیم نمود؛ این بار اما یك عشق آبی به سراغ اورنگ آمده؛ عشق آبی چشمان مزاری؛ عشقی كه امشب مرا نیز دیوانه كرده است، امشب من نیز اورنگِ عاشق شدهام، به چشمان مزاری نگاه میكنم؛ چشمانِ مزاری زیبا است، بادامی، گسترده و پهن، همچون نیلوفركبود، چشمان مزاری «آیة محکمِ حق» است و «کتابِ مبین» و در عین حال تفسیرناپذیر و پر رمز و راز «عدالت.» چشمانِ مزاری تابان است و من امشب در درخششِ آن مردم را به «پرستشگاهِ عدالت» فرامیخوانم. امشب، یك حس اورنگ شدن به سراغم آمده تا «جنونِ نصیر» را در این چشمان تجربه كنم. اكنون این تصویر در برابر من است؛ به چشمان درخشنده و پرفروغی مزاری خیرهشدهام كه تاریخ انسان را ورق میزند و مرا وا میدارد در این خلوتِ شبانهام در پیشگاه این چشمان به نماز بایستم. نمیشود در برابر این چشمان «قیام» نکرد و از ساحل بیانتهایی «بدون تکبیرة الاحرام» گذر کرد؛ در افق این چشمان، چشمانداز به وسعتِ تاریخ انسان گشوده میشود؛ این چشمان آیة مقدس است كه در آن فروغ «حقیقت» میدرخشد؛ این چشمان آیة مقدس است كه در آن فروغ «حقیقت» میدرخشد. شكوه این نگاه برایم همیشه دیدنی بود و امشب در نقاشی اورنگ بسیار دیدنیتر شده است؛ این چشمانِ آبی همان «رودِنیل» است كه «تابوتِ عهد» موسی را در دستانِ امواج مهربانش دارد. نخستینبار در این چشمان «خیمة اجتماع» برپا شد و در آن مردم با «خدا» سخن گفتند و در خدا نام یافتند. این چشمان، همان صحرای سیناست و من آوارهتر از «موسی» در این شبِ تاریك بیابانها را به دنبال «آتشِ حقیقت» درمینوردم، تا همچون «پرومتئوسِ شهید» آن را از «خدایان» به سرقت برده و به انسانها آیات مقدس «طغیان» تعلیم دهم؛ شرارِ این چشمان، شرارِ «عشق» است و اكنون كه خودم را در افق دید این چشمان احساس میكنم «تمامی جهان از آن من است.» من یك گناهكار بودم، یك مجرم مادرزاد، جرمی خاصی نداشتم، من به خاطرِ «بودنم» بودنم مجرم بودم؛ نخستینبار در آب زلال این چشمان «تطهیر» شدم و به حیث یك انسان «تقدس» یافتم. نخستین كسی كه گناه بودنم را در یافت و بردوش گرفت «مزاری» بود، در چشمانداز این چشمانِ بود كه دریافتم: «موجودیتِ ما در خطر است، هستی ما، در خطر است!» این هستی گناهكار امشب در اقیانوس آبی چشمان او تقدیس میشود، به تقدس دست مییابد. این چشمان آبی كه امشب لبریز از حقیقتم كرده است، همان چشمان موسی است كه خدا به او گفته بود: «نزدِ قوم برو و ایشان را امروز و فردا تقدیس نما. (سفرِخروج، ۱۹: ۱۱)» این چشمانِ آبی تداعیگر همان چشمانِ آبی مسیح است كه در كوه جلجتا در غروبِ خونین طوفان بر پا كرد تا زشتیها و پلیدیهای روح را تطهیر نماید. این چشمان دیالکتیکِ دیدن و ندیدن است؛ نگریستن به این چشمان دشوار است، من از این چشمان خجالت میكشم و ننگریستن به آن دشوارتر.
7
یادم میآید در شامگاه غروب این نگاه، «بلایتاریكی» شهر كابل را فراگرفت و غربِ كابل در غبارِ دود و تاریكی خاكستر شد. هنوز کتابِ ویرانی و «خرابههای خاطره» بر آن روزهای تاریك دلالت میكند. خرابههای خاطره، سندِ زندة آنروزگار و متن است که تاریخ تباهی عصر جهاد موبهمو در آن نمایان است. خرابه های خاطره یادآورِ غروب و غربتِ این چشمان است. طلوع و غروب خورشید این نگاه، تقدیر ما را رقم میزند، نمیشود از افق آبی این چشمان دور شد، نمیشود بیلبخندِ نگاه مزاری زیست؛ امشبِ كشتی تخیلم در امواج خیزان و خروشان «چشمانِ آبی مزاری» بادبان بر افراشته است و حلقة باریك و نامرئی این چشمانِ بادامی مرا به دنیای متافیزیك میبرد، به خلسه و رهایی مطلق تا اورنگتر از «علیبابا اورنگ» در آن مستی ایمان را تجربه كنم. خطوط ناپیدای این چشمان شرقی، «اشراق حقیقت» و «حقیقتِ اشراق» است و مرا به ساحل امید و رهایی میرساند، به آنجا كه «نجات و رستگاری» است و آوارگی قوم بیایانگرد این «موسای خراسان» به پایان میرسد. «چشمانِ مزاری آیة هستندگی ماست»؛ تمامی هستی را میتوان در نگاه او خلاصه كرد. این چشمان، چشمة جوشان هستی است و در این نگاهی دوخته به اُفقهای دور، دوخته به سه جهت، یعنی آینده، اكنون و گذشته، آیات «نجات» را تلاوت كرد. آی مردم! «آواز شادمانی سردهید، آی! مردم در پیشگاه این چشمان نماز برید»، این چشمان «وعدة رهایی» است؛ آیات «عهد» است كه «خون خدا» با مردم بست: «از خدا خواستم خونم در كنار شما بریزد.» آری خونش را در كنار ما ریخت «این است خونِ عهدی كه خدا با شما قرار داد. به حسبِ شریعت تقریباً همهچیز با خون طاهر میشود. (عبرانیان، ۹: ۲۱، ۲۲)» خونش ایمان شد، دوستی شد و به صد سال سردرگمی و بیزبانی و «آشفتگی بابِلی» قوم گناهكار «هزاره» پایان داد، محراب شد، حقیقت شد، افشار شد، غربِ كابل شد، ارزگان شد، مزار شد، یكهولنگ و بامیان شد، صادق سیاه شد، همه شد. امشب در دشتِ پهناور این چشمان «زاول» گمشدهام را پیدا خواهم کرد، سرزمینهای مغصوبم را، اكنون و گذشته و آیندهام را. امشب مستِ شرابِ این چشمانم. لعنت بر آن كسی كه شادی این نگاه را نمییابد و نفرین بر آن كسی كه رنج و اندوه این نگاه را نمیفهمد. این نگاه، لطف و خشم را همزمان در خود دارد، در آرامش این نگاه میتوان پناه برد، اما بترسید از آن روزی كه این دریای زلال و آبی طغیان كند. امشب دلم آواز شادمانی سرداده است، آوزار رهایی و رستگاری؛ در پناه لبخند این چشمان جهان را به هیچ گرفتهام. چرا مستِ این چشمان نباشم؟ این چشمان مرا به دنیای «فیضمحمد كاتب» میبرد و چرا دیوانه نباشم وقتی با خیره شدن به آن میتوانم «جنونِ نصیر» را تجربه كنم. چرا به حقیقتِ آبی این چشمان ایمان نیاورم؟ وقتی این چشمان وجودم را از حقیقت لبریز میسازد، به روشنشدگی دست مییابم و «بودا» میشوم. با نوشیدن شرابِ این چشمان میتوان به خلسة بوداشدگی دست یافت، به حقیقت ایمان آورد و تا ابدالاباد «بودا» ماند، و اورنگ، آری «علیبابا اورنگ» اعجاز این چشمان بیش از هركسی دریافته است و چقدر خوب حقیقتِ این نگاه ناب را به نگاهی حسی و قابل دید ترجمه كرده است. نمیدانم اورنگ چگونه توانست به این خلسة عارفانه دست پیدا كند و چه قدر برایش كیفآور بوده است؛ دستانِ مقدسِ اورنگ چگونه اعجاز این نگاه را كشف كرد و چگونه این چشمان آبی در دستانِ اورنگ نمودار شد و با اورنگ به زبان رنگ سخن گفت، همانگونه كه خدا در كوه سینا بر موسی متجلی گردید و موسی كلیم شد. اورنگ، «كلیمنگاه مزاری» است؛ او با چشمان آبی مزاری «سخن» گفته است! این نقاشی جوششِ عشق اورنگ است، بیانگر «ایمان» که او آن را در رنگینِكمان چشمانِ آبی مزاری تجربه کرده است. این چشمان سكونتگاه خداوند است و مسجد و محرابی كه آذان حقیقت جلوة بصری پیدا كرده و و اورنگ توانست در پناه حقیقتِ این چشمان، «حمد» و «توحید» را به زبانِ آبی رنگها تلاوت نموده و كلامِ شنیداری خدا را به كلام بصری و دیداری بدل كند. این چشمان «بیضاءٌ للناظرین» است، سرودههای مقدس «موسی» را میسراید و كلامِ خدا را به او وحی میكند: «ای موسی! ای موسی!» «برخیز و پیش روی این قوم روانه شو، تا به زمینی كه برای پدران ایشان قسم خوردم كه به ایشان بدهم داخل شده، آن را به تصرف در آورند. (تثنیه، ۱۰: ۱۱)»
8
آری! دوستان، امشب دیوانهام، دیوانة نگاه مزاری، امشب مستم، مستِ مست، زیرا در چشمانِ آبی مزاری «تمرینِ بودن» میكنم. امشب به «زبانِ دخترِ دریا» با شما سخن میگویم، با زبانِ زاولِ باستان. ابراهیم پسرش را به قربانگاه برد، «ابراهیم دستِ خود را دراز كرد، كارد را گرفت تا پسرش را ذبح نماید و فرشتهای خدا از آسمان وی را ندا در داد و گفت: «ای ابراهیم! ابراهیم! دستِ خود بر پسر دراز نكن، و بدو هیچ مكن، زیرا كه الان دانستم كه تو از خدا میترسی، چون پسرِ یگانهی خود را از من دریغ نداشتی (پیدایش، ۲۲: ۱۱، ۱۲)»، اما مزاری خودش را به قربانگاه برد، تا با خون سرخش به تمامی امتهای روی زمین بركت دهد. پس چرا نگریستن در این چشمان مرا دیوانه نكند! امشب مستم و می ناب شرابِ ایمان و مستی و جنون را تا ته به سر كشیدهام، امشب در چشمانِ آبی مزاری به «جنونِ ترافرازنده» و «مقدس» نصیر دست یافتهام، امشبِ خرابم، خرابتر از خرابههای افشار، تا بر حقانیتِ مزاری شهادت دهم؛ امشب به فنا دست یافتهام و در این نگاه نیست شدهام، امشب فقط و فقط نگاهم و با رنگِ آبی این چشمان یگانه شدهام. امشب در متنِ نگاه مزاری تمامی تاریخ را به تلاوت نشستهام. دلم میخواهد در متن این چشمان به گذشتههای دور سفر كنم و حقیقتها گمشدهام را «جستوجو» كنم، به «دهراود» بروم، به «دایه» و «فولاد»، به ارزگان سفر كنم تا بر سر گورِ ناپیدای پدرانم و برای شادی روحشان آیات مقدس «چشمانِ آبی مزاری» را تلاوت كنم، به گورستانهای كه هستند، اما ناپیدا و گمشده در غبار، سوره «آبی چشمان مزاری» بخوانم. باید در متنِ این چشمان «زاول»، شهر به آتش سوختهام را پیدا كنم. امشب به معراجِ این چشمان در پیشگاه مزاری نشستهام؛ میخواهم در جغرافیای آبی این چشمان اوج بگیرم، «بزرگ پادشاه زاول باشم و بر زمین و زمان فرمان دهم.» تاریخ را دگرگون كنم و زمینی را كه سالها مرا از خود طرد كرده است، از حركت باز دارم. باید در محراب این چشمان نماز ناتمام «میریزدانبخش» را در مبعد ویران شدة بودا قضا نمایم، در آنجا كه «صلصالِ شهید»، حقانیتِ مزاری را با ذرهذره شدنش شهادت میدهد. و خبر بگیریم از «چهل دختران» خواهرانِ شهیدم كه در آغوش صخرهها جان دادند. میشود در قلمرو این چشمان به دنیای كاتب سفر كرد و تمام ناگفتههای تاریخ را گفت. این نگاه، مطلق است، نگاه وارثان زمین است؛ پیوسته تكثیر خواهد شد، به تعداد نسل آدم و ابراهیم و تمامی ستارگان آسمان. خداوند با فیضِ آبی این چشمان به مردم ما بركت بخشید. این چشمان برای ما عهد عتیق و عهدِ جدید است. من امشب در متنِ آبی این چشمان آیات «قرآن» تلاوت میكنم: «من قتَل نفساً فكانما قتلالناس جمعیاً و من احیا نفسا فكانما احیاالناس جمعیاً.» دلم میخواهد در این چشمان به غرب كابل آن زمان سفر كنم، لحظههایی را در یابم كه لحظههای حقیقت بودند. در صحرای سینای این چشمان دستانِ آن سه كودكی را برگیریم كه از «افشار» به سمت «سیلو» میگریختند و نمیدانستد این جادة نامعلوم آنها را به قربانگاه میبرد تا خون سرخشان تصویر شقایق را در متن سركهای كابل بازنمایی كند و صدای شكستنِ استخوانهاشان، طنینِ فاجعه در تاریخ باشد. چه كسی جز مزاری به ما خبر داد كه «جهالت بر شهر هجوم آورده است!»، هیچكس؛ و كدام نگاهی جز نگاه مزاری دید كه آن كودكان چه غمانگیز در جادة ورودی شهر به جرم بیگناهیشان در زیر تانكها له شدند و لشكریانِ جهل بر مرگ آنها كف زدند. كجا شد آن مادر پا برهنهای كه كودكش را در بغل گرفته بود؟ کجاست آن پدری که جسد پوسیدة فرزندش را در گور دسته جمعی افشار، از لباسِ پارهپارة آن شناخت؟ فقط در متن چشمانِ آبی مزاری این برترین «حقیقتِ تاریخ» است كه میتوان گورهای دستهجمعی، این حقیقتِ گمشده را پیدا كرد. این چشمانِ آبی«گواه تاریخ» است، كدام رهبری جز مزاری تا آخرین لحظه در كنار مردم ایستاد و «حجتِ تاریخ» شد! پس بگذارید در دشتِ بیكران چشمان مزاری سفر نموده و هستی تكهتكه شدهام به هم بخیه بزنم، همانند آن مادری كه جسدِ پارهپارهی فرزندش را با قطرههای پیوستهی اشكهایش بخیه میزد. مزاری، یادآورِ این همه است و به همین سبب زنده است، زندگی است، زندگی میبخشد، میروید، و میشكفد و میرویاند و میشكوفاند. مزاری همان مسیحِ مصلوبِ همیشه زندة تاریخ ماست كه میگفت: «من تاك هستم و شما شاخهها. آنكه در من میماند و من در او، میوة بسیار میآورد، زیرا كه جدا از من هیچ نمیتوانید كرد. اگر كسی در من نماند، مثل شاخه بیرون انداخته میشود و میخشكد، در آتش میاندازد و سوخته میشود (یوحنا، ۱۵: ۶، ۷)»، مزاری تاك است، و ما و شما شاخههای آن، هر آنكه در چشمانِ آبی مزاری سكونت نگزیند و هر آنكه در محراب این چشمان به نماز نایستد، میخشكد، سوخته میشود و از میان مردم ما طرد میشود، چشمان مزاری زیبا است، گسترده و پهن، همچون نیلوفر كبود، من و علیبابا اورنگ، امشب در پیشگاه این چشمان به نماز میایستیم و از بلندای این چشمان جهان را به نظاره مینشینیم، تا زین پس نه هستی گناهكار مطرود، بلكه بزرگپادشاه «زاول» باشیم و فرمانروای شهر عدالت. آری! چشمانِ مزاری، «بوطیقای نابِ عدالت» است و پیکربندی تمامی رخدادهای تاریخی. این چشمانِ جغرافیای «زاول» است. آی مردم! «آواز شادمانی سردهید، آی! مردم در پیشگاه این چشمان نماز برید»، این چشمان «وعده رهایی» است.